گنجور

 
سلیم تهرانی

سخن بست از لبم احرام طوف کعبهٔ دل‌ها

تماشا کن در او چون کاروان کعبه محمل‌ها

ز زهد و توبه در کار دلم صد عقده افتاده‌ست

بیا ساقی مرا آزاد کن از قید مشکل‌ها

بود سیب ذقن نقل می تحقیق، عارف را

بیابان حرم را بر سر چاه است منزل‌ها

ز نی آموز در صحرا سماع بی‌خودی کردن

کمانچه‌وار باشی چند، کون‌جنبان محفل‌ها؟

درین صحرا که بیش از دانه دهقان خفته در خاکش

به خود اندیشه‌ای کن تا چه خواهد بود حاصل‌ها

به دریایی که همچون نوح، من افکنده‌ام لنگر

سفینه بر سر موجش بود تابوت ساحل‌ها

قیاس مهر و کین هر کسی از خاطر خود کن

به هم چون دانه‌های سبحه راهی هست از دل‌ها

سلیم امشب به یاد تربت حافظ قدح‌نوش است

الا یا ایها الساقی ادر کأسا و ناولها