گنجور

 
سلیم تهرانی

دلا تویی که به کار خودت گزیده خدا

برای عشق بتانت نیافریده خدا

ازین عزیزی خود را قیاس کن که جهان

ترا فروخته چون یوسف و خریده خدا

وجود خاکی ما مهر سجده ملک است

به حیرتم که درین مشت گل چه دیده خدا

به تنگنای حبابی محیط چون گنجد؟

به دل ز قدرت خویش است آرمیده خدا

هوای وصل بتان است عیب دل چو حباب

براو ز لطف، ازآن پرده ای کشیده خدا

ز حرف وصل بتان آنچه گفته ایم به دل

شنیده و ز کرم کرده ناشنیده خدا

چو گل، سلیم همه پرده گر شود، رسواست

کسی که پرده ی ناموس او دریده خدا

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode