گنجور

 
سلیم تهرانی

نشود خاک تا به روز شمار

همچو خورشید، پنجه ی معمار

که عجب رونقی به عالم داد

زین همایون بنای فیض آثار

کرده برگ شکوفه ی باغش

باد را همچو ابر، گوهربار

بس که سامان خرمی دارد

از نم ابر فیض این گلزار،

گم شود در میان سبزه، اگر

نشود بوی گل به باد سوار

در فضایش ز بس که کیفیت

می زند جوش از نسیم بهار،

همچو مستان به هر خیابانش

صبح از پی کشان برد دستار

نبرد ره به این چمن، هرچند

در همه کوچه ای دویده غبار

سبد گلفروش را ماند

خانه ی بلبلان این گلزار

شاخ زنبق که مشرف گل اوست

دارد از غنچه در میان طومار

جوی آبی ست سایه ی سروش

که گذشتن ازان بود دشوار

زین لطافت که هست با خاکش

افتدش رخنه ای چو بر دیوار،

در زمان همچو چاک جامه ی گل

باغبان دوزدش به سوزن خار

در بنای عمارتش، گویی

آینه جای خشت رفته به کار

گوهر شبچراغ برده درو

روشنایی ز مهره ی دیوار

دارد از ابر فیض در همه فصل

پشت بامش هوای روی بهار

از صفا بس که گشته عکس پذیر

این طربخانه را در و دیوار،

شده از کثرت نظارگیان

همچو آیینه خانه، صورت کار

بود از نکهت گل قالی

روزنش ناف آهوی تاتار

در فضایش که رشک فردوس است

پای غم کوته است همچون مار

در حریمش چو پا نهی، بینی

مردمی ها ز صورت دیوار

کی نسیمی قدم نهاد درو

که به تعظیم برنخاست غبار

بس که رنگینی جهان جمع است

در فضایش چو ساحت گلزار،

به تماشا چو پا نهاده درو

یافته رنگ رفته را بیمار

گفته هردم درو به یکدیگر

نقش قالی و صورت دیوار،

که درین گلشن بهشت آیین

باد گسترده تا به روز شمار،

بزم اسلام خان که ساغر جم

نیست آنجا قبول دردی خوار

آن که شد در بهار تربیتش

قابل کار و بار، دست چنار

آن هزبرافکنی که از جرأت

بودش روز جنگ، روز شکار

شد ازو زهره ی نهنگان آب

تلخ ازان است آب دریابار

کوه چون سنگ پشت، سردزدد

هرگه افروخت تیغ برق آثار

در تن اوست حلقه های زره

چشمه سار دیار رستمدار

خوشی دور عدل او افکند

سایه تا بر جهان چو ابر بهار،

نعره ی شیر شد غزالان را

از نیستان صدای موسیقار

در صلاح جهان عدالت او

سرکشی خوش ندارد از اشرار

باغبان چمن بود دلگیر

از درختان شاخ بر دیوار

از کف او به بحر آشوب است

موج خود را ازان کشد به کنار

دشمنش را رهی که در پیش است

میل فرسنگ اوست لوح مزار

بس که امنیت از عدالت او

پاسبان شد به کوچه و بازار،

خال خوبان، نشیمن خود را

همچو هندو ز خط کشیده حصار

گوهر گوشوار خصمش نیست

همچو ضحاک، غیر بیضه ی مار

طوطیان را ز لذت مدحش

می کند کار نیشکر، منقار

سفره ی نعمتش به صفه ی فیض

آسمانی ست با زمین هموار

گردباد از نهیب تمکینش

خشک گردد به جای خود چو منار

بار سنگین حلم او به زمین

کرده کوهان کوه را هموار

در بهار عدالتش که کسی

جز ستمکر نمی کشد آزار،

داغ ها شد ز بس نصیب پلنگ

لاله بی داغ روید از کهسار

ای ز قانون مهربانی تو

نقش بالین، طیب هر بیمار

نام گل هرکه بی رضای تو برد

شد چو ماهی زبان او پرخار

چه عجب گر حسود بزم ترا

ندهد گردش جهان آزار

شد ز همواری خرابه ی او

سیل چون موج بوریا هموار

سرورا! از پی دعای تو کرد

بر زبان قلم دو قطعه گذار

تا درین چارباغ عقل فریب

بود از قصر آفتاب آثار

این بنا را که روضه ی خلد است

چون هما باد سایه ات معمار

تا دلیران به دلربایی خصم

کاکل سر کنند زلف عقار

باد در پیش پیش خیل ظفر

نیزه ی مردافکنت سردار

 
sunny dark_mode