گنجور

 
سحاب اصفهانی

ننالد دل که ترسد بشنود هر کس فغانش را

زتاثیر فغان آگه شود دراز نهانش را

به جستجوی دل در کوی آن دلبر بدان مانم

که مرغی در گلستان گم کند هم آشیانش را

به هر بیگانه گردید آشنا آن کس که من اول

به حرف آشنایی آشنا کردم زبانش را

به هر بیگانه گردید آشنا آن کس که من اول

به حرف آشنایی آشنا کردم زبانش را

بت نامهربانم وقتی آگه گردد از حالم

که بیند مهربان با غیر یار مهربانش را

روان چون سوی بزم غیر بینم خوشخرامی را

کز آب دیده دارد تربیت سرو روانش را

تمام عمر از آن نا آشنا گر بی خبر مانم

از آن بهتر که از بیگانگان پرسم نشانش را

فزود از سبزه ی خط حسن روی او گلستان بین

که هم باشد بهار تازه ای فصل خزانش را

دهد گر خضر باید لذت دیدار جان بخشش

به عیش گاه گاه ما حیات جاودانش را

(سحاب) از پاسبانش این ترحم بس بود ما را

که بگذارد گهی بوسیم خاک آستانش را