گنجور

 
عطار

بت ترسای من مست شبانه است

چه شور است این کزان بت در زمانه است

سر زلفش نگر کاندر دو عالم

ز هر موییش جویی خون روانه است

دل من صاف دین در راه او باخت

که این دل مست دردی مغانه است

چو عقلم مات شد بر نطع عشقش

چه بازم چون نه بازی و نه خانه است

دل بیمار را در عشق آن بت

شفا از نعره‌های عاشقانه است

درآمد دوش و گفت ای غرهٔ خود

دلت غمگین و نفست شادمانه است

به بوی دانه مرغت مانده در دام

چه مرغی آنکه عرشش آشیانه است

بدو گفتند چون در دام ماندی

بخور دانه که غم خوردن فسانه است

به زاری مرغ گفتا ای عزیزان

به دام اندر که را پروای دانه است

کز آنگاهی که خورد آن دانه آدم

به دام افتاده سر بر آستانه است

عزیزا کار تو بس مشکل افتاد

چه گویم چون زبانم پر زبانه است

ببین کایینهٔ کونین عالم

جمال بی نشانی را نشانه است

نگاهی می‌کند در آینه یار

که او خود عاشق خود جاودانه است

به خود می‌بازد از خود عشق با خود

خیال آب و گل در ره بهانه است

اگر احول نباشی زود ببینی

که کلی هر دو عالم یک یگانه است

تو هرجایی از آن می بازمانی

که راهی دور و بحری بی‌کرانه است

بر آن ایوان کز اینجا رفت این حرف

دو عالم همچو نقش آسمان است

دل عطار از روز ازل باز

ز صاف عشق مخمور شبانه است

 
 
 
غزل شمارهٔ ۹۳ به خوانش عندلیب
می‌خواهید شما بخوانید؟ اینجا را ببینید.
فعال یا غیرفعال‌سازی قفل متن روی خوانش من بخوانم
عطار

همین شعر » بیت ۱۴

به خود می‌بازد از خود عشق با خود

خیال آب و گل در ره بهانه است

حافظ

ندیم و مطرب و ساقی همه اوست

خیال آب و گل در ره بهانه

عطار

بعهد من اگر نوگر کهن هست

سخن دزدان این شیرین سخن هست

مشتاق اصفهانی

گلی و گل رخی تا در چمن هست

خروش بلبل و افغان من هست

دلم در سینه خون گشت و نگفتی

که یعقوبی درین بیت الحزن هست

چه با کوه غمت سازم گرفتم

[...]

آذر بیگدلی

گلی و بلبلی تا در چمن هست

نشانی از تو و نامی زمن هست

نه چون سروت، نهالی در چمن هست

نه چون لعلت، عقیقی در یمن هست

ندارند آگهی اخوان که راهی

[...]

رفیق اصفهانی

به تن تا جان غم فرسود من هست

غم و درد توام در جان و تن هست

تو آن لیلی شیرینی که هر سو

صدت مجنون هزارت کوهکن هست

نه چون رخسار و نه چون قامت تو

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه