گنجور

 
سحاب اصفهانی

گر خرد سنجد مه روی تو را با آفتاب

آنقدر بیند تفاوت کز سهابا آفتاب

ماه دوشت دیده مهر امروز شرمش باد اگر

باز طالع گردد امشب ماه و فردا آفتاب

آفتاب و سرو می گفتم تو را گر داشتی

عارض تابنده سرو و قدر عنا آفتاب

هر شب اندازد سپر از تیر آه من بلی

چون تو کی دارد دلی از سنگ خارا آفتاب؟

گفتمش: چون بینمت پنهان شوی گفتا: بلی

چون (سحاب) آید نگردد آشکارا آفتاب

آفتاب از آفتاب عارضت روشن چنانک

ز آفتاب چتر شاهنشاه دنیا آفتاب

آفتاب سلطنت فتحعلی شه آن که سود

بر درش هر شام روی عالم آرا آفتاب

 
 
 
عسجدی

رحمتی کن پرده از رخ برمیفکن زینهار

تا نگردد بعد چندین روز رسوا آفتاب

سالها شد تا ببوی لعل و یاقوت لبت

رنگ می آمیزد اندر سنگ خارا آفتاب

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه