گنجور

 
سحاب اصفهانی

ای در درون سینه ز مهرت دفینه‌ای

نگذاشت طرّهٔ تو دلی را به سینه‌ای

مهرم فزوده کین تو کین تو مهر من

حیرانم آن چه مهر بود این چه کینه‌ای

در بحر عشق ای که تو را میل ساحل است

زین لجه کی رسید به ساحل سفینه‌ای

در گوش من سرود مغنی خوشست لیک

با آن غنا که خواست ز خلق فتینه‌ای

این راست گوهری خوش و آن را در خوشاب

این دیده مخزنی بود آن لب خزینه‌ای

زلف بنفشه طرّهٔ سنبل ندیده‌اند

گویند اگر به عارض و رخ بی‌قرینه‌ای

بر آتش (سحاب) فشان آبی از وفا

چون او به شکر اینکه به تاب و تبی نه‌ای

 
sunny dark_mode