گنجور

 
سحاب اصفهانی

ز ناتوانی پیری اگر به جان آیی

برو به میکده یک چند تا جوان آیی

به بزم وصل من اغیار ره کجا یابد؟

اگر ز چشم فلک در برم نهان آیی

خبر ز حسرت من در زوال حسن رخش

شوی اگر به چمن موسم خزان آیی

تن ضعیف فرو مانده زیر بار دلم

ز بس که بر دلم ای بار غم گران آیی

چه شعله‌ها که مرا از زبان زبانه کشد

چو ای حدیث غم هجر بر زبان آیی

همیشه گویم اگر بینمت سپارم جان

مگر که بر سرم از بهر امتحان آیی

همین نه سنگ بنالد ز ناله‌ام شاید

اگر به پیش تو نالم تو در فغان آیی

به عاشقان بت ناسازگار ما سازد

اگر تو بر سر سازش به آسمان آیی

سحاب رشک گهی بر غریق عشق بری

که خود به ساحل از این بحر بیکران آیی

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode