گنجور

 
سحاب اصفهانی

صحبت اغیار داد ره به دلش کینه را

زشت کند روی زشت چهره ی آئینه را

در بر طفلی که یافت ره به دبستان عشق

شادی یک شنبه نیست صد شب آدینه را

چون دل بی رحم او شد دل من آهنین

بس که زپیکان خویش کرد هدف سینه را

از اثر آه من سرزده خطش بلی

تیره کند دود آه طلعت آئینه را

صوفی از آلودگی کسوف خود پاک خواست

زان به می صاف شست خرقه ی پشمینه را

گفته خسرو نکرد جلوه چو طبع (سحاب)

ریخت به درگاه شاه گوهر گنجینه را

داور انجم سپاه فتحعلی شه که شست

از سیر خسروان دفتر پیشینه را