گنجور

 
اوحدی

من دلداده از آنروز که دیدار تو دیدم

در تو پیوستم و از هر چه مرا بود بریدم

بی‌خبر بودم و از دور کمان مهرهٔ مهرت

ناگهان بر دلم افتاد و چو مرغان بتپیدم

سر انگشت نگارین تو آسوده دلم را

آنچنان برد، که انگشت تحیر بگزیدم

منزوی بودم و با خود، که ز ناگاه خیالت

در ضمیر آمد و بی‌خود به سر کوچه دویدم

تا تویی، زارتر از حال دلم حال ندیدی

تا منم، صعب‌تر از درد تو دردی نکشیدم

گر به بازار برآیم ز ضعیفی چو نشانم

باز پرسی ز خلایق، همه گویند: ندیدم

اوحدی را نکند عیب ز دیوانه شدن کس

گر تو گویی که: من این بنده بدین عیب خریدم