گنجور

 
صائب تبریزی

گر چنین شویَد غبار زهد از دل باده‌ام

بادبان کشتی می می‌شود سجاده‌ام

چون نگردد آب در چشم جهان از دیدنم

از یتیمی در غریبی چون گهر افتاده‌ام

عالم قسمت ندارد سیر چشمی همچو من

قانع از خرمن به برگ کاه چون بیجاده‌ام

شسته‌ام دست از لباس زود سیر نوبهار

همچو سرواز برگریز نیستی آزاده‌ام

باطنم از جوهر ذاتی است پر نقش و نگار

گرچه چون آیینه در ظاهر زمین ساده‌ام

نیست ناخن گیر دل‌های عزیزان ورنه من

ناوک خارا شکافم این چنین کاستاده‌ام

زردرویی می‌کشم چون نی ز همراهان خویش

من که از ذوق سفر هرگز کمر نگشاده‌ام

عاجزم در عقده دل گرچه صائب بارها

عقده سر در گم افلاک را بگشاده‌ام