گنجور

 
سحاب اصفهانی

زین الم در دم مرگم المی بیش نباشد

گر تو را بینم و از عمر دمی بیش نباشد

نبود قوت رفتار به پای طلب من

ورنه تا منزل جانان قدمی بیش نباشد

سهل باشد که بر آری تو تمنای دلی را

کآرزویش ز تو جز لطف کمی بیش نباشد

نقطه ی لعل لبت را نبود هیچ وجودی

یا وجودیست که هیچ از عدمی بیش نباشد

نقد جانیست مرا در کف و دردا که بهایش

بر خوبان جهان از درمی بیش نباشد

کی تلافی شب هجر کند روز وصالش

کآن ز عمریست فزون این ز دمی بیش نباشد

با (سحابم) نبود میل ستم گفتی ازین پس

زانکه دانی که به او زین ستمی بیش نباشد