گنجور

 
آذر بیگدلی

شراب شوق تو ما را چو در گلو ریزند

پیاله کاش گذارند و با سبو ریزند

بس است ظلم اسیران، بترس از آن ساعت

که اشک حسرتی از دیده ها فرو ریزند

مرا که خون دل آخر ز دیده خواهد ریخت

بتان شهر بشمشیر ناز گو ریزند

بگلرخان ستمگر برم شکایت دل

بود که تیغ برآرند و خون او ریزند

بغیر عشق ز آذر نشان نماند اگر

بنای هستیش از یکدگر فرو ریزند