گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
سحاب اصفهانی

فغان که زاغ به گلشن زبسکه شد گستاخ

بجای بلبل مسکین نشست بر سر شاخ

کسی که پای بکویت نمی نهاد از بیم

چه شد که دست در آغوشت آورد گستاخ

چه رخنه در دل آن شوخ سنگدل بکند

گرفتم آه دلم سنگ را کند سوراخ

به حیرتم که چسان جا گرفته در دل تنگ

غم بتان که نگنجد در این جهان فراخ

وفا کجا و دل ترک ما که پنجه ی او

بخون خلق بود همچو دشنه ی سلاخ

(سحاب) اگر چه دو روزیست عهد دولت گل

ببین چگونه زند تکیه بر اریکه ی شاخ