گنجور

 
جامی

برآ به پای خرد گرد آن برآمده کاخ

درآی در حرم انس قدسیان گستاخ

برون ز حس و جهت صدهزار جهان

چه تنگ ساخته ای بر خود این جهان فراخ

به سربلندی کاخ جلال و جاه مناز

کز انقلاب زمان خاک گردد آخر کاخ

چو دل ز زرق و ریا پاک نیست ای صوفی

چه سود دلق ریا پاک شستن از اوساخ

بود ز قوت عرفان تذلل عارف

بلی ز پری میوه بود تواضع شاخ

چو درد عشق نداری سرایتی نکند

اگر به چرخ رسانی نفیر آوخ و آخ

ز شیخ چله حذر جامیا که می نگزد

دوباره مار خردمند را ز یک سوراخ