سحاب اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۵

فغان که زاغ به گلشن زبسکه شد گستاخ

بجای بلبل مسکین نشست بر سر شاخ

کسی که پای بکویت نمی نهاد از بیم

چه شد که دست در آغوشت آورد گستاخ

چه رخنه در دل آن شوخ سنگدل بکند

گرفتم آه دلم سنگ را کند سوراخ

به حیرتم که چسان جا گرفته در دل تنگ

غم بتان که نگنجد در این جهان فراخ

وفا کجا و دل ترک ما که پنجه ی او

بخون خلق بود همچو دشنه ی سلاخ

(سحاب) اگر چه دو روزیست عهد دولت گل

ببین چگونه زند تکیه بر اریکه ی شاخ