گنجور

 
حکیم نزاری

گلبن فراز تخت چمن بر نهاده تاج

بستان به حکم باده ز ملک وجود باج

پیراهن وجود نزاری ز دست شوق

کردم قبا چو غنچه برون آمد ازدواج

طبع از صبا چو مریم دوشیزه حامل است

لابد تولدی کند آخر ز ازدواج

ماییم و خرقه یی و چه باشد که در صبوح

کِسرا گرو کند به وجوه شراب تاج

من صید ساقیی که کمند نغوله را

در گردن افکند زبُنا گوش همچو عاج

فریاد من ز کاکل و پیشانی چو سیم

افغان من ز قامت و بالای همچو ساج

آن کو نمی دهد دل ناقص به دل بری

با نفس خویشتن به ستم می کند لجاج

نقل از کسی طلب که به بادام چشم مست

بستاند از نبات به یک غمزه سد خراج

در سینه ای که نیست در او آتشی ز عشق

تاریک تر بود به شب از خانه بی سراج

الا به روی دوست به دنیا و آخرت

مارا به هیچ وجهه دگر نیست احتیاج

ما کعبه در درون دل خویش یافتیم

شاید که اقتدا به نزاری کنند حاج