گنجور

 
سحاب اصفهانی

خیمه زد باز ابر نیسان در چمن

بر سر شمشاد و سرو و یاسمن

لاله ی حمرا زند در صحن باغ

نرگس شهلا در اطراف چمن

خنده بر رخسار ترکان ختا

طعنه بر چشم غزالان ختن

ابر بر دامان صحرا اشکبار

غنچه در صحن گلستان خنده زن

این چو لعل روح بخش ماه مصر

آن چو چشم ساکن بیت الحزن

گر بیفتد چشم شعرا و سهیل

بررخ نسرین و روی نسترن

رو بپوشاند ز خجلت آن ز شام

رخ نهان سازد ز شرم این از یمن

بر فراز شاخ و طرف جویبار

غنچه را مأوا و نرگس را وطن

کرده جا در لعل شفافش شفا

کرده خو با چشم فتانش فتن

بر فراز سنبل و نسرین و گل

سایه گستر گشته چتر نارون

تا که را مشاطه ی ابر بهار

بر سرور و بسته صد عقد پرن

طرف گلشن گشت جای شیخ و شاب

صحن بستان شد مقام مرد و زن

هر کسی مفتون یاری مهر چهر

هر کسی عاشق به مهری سیمتن

تا برآید از شکوفه نار و سیب

نار پستان بیند و سیب ذقن

در چنین فصلی ز جور روزگار

من گرفتار بلایا و محن

کرده ز اندوه و ملال بیشمار

گردش گردون به چشم و گوش من

طلعت گل زشت همچون نوک خار

صوت بلبل شوم چون بانگ زغن

من به کار خود همی درمانده ام

هر کسی مشغول کار خویشتن

تا بچندم سر به زانوی ملال؟

تا کیم مهر خموشی بر دهن؟

گر نداری شادم ای گردون پیر

ور نسازی کارم ای چرخ کهن

عرضه خواهم داشت حال خویش را

نزد دارای زمین، فخر زمن

بنده ی رزاق بی منت که هست

بر سرش ظل خدای ذوالمنن

آنکه خواهد زینهار از جود او

گوهر ازیم، زر ز کان، دراز عدن

در زمان عدلش از پستان گرگ

بره بی اندیشه می نوشد لبن

خاره را لعل بدخشان می کند

مهر لطفش چون شود پرتو فکن

ای دعای تو طراز هر زبان

ای ثنایت زینت هر انجمن

آفتاب و آسمان در محفلت

شمع زرینی است در سیمین لگن

بنده ات برجیس و بهرامت غلام

آفتابت تیغ و گردونت مجن

تا قبای سروری شد بر تو راست

بر تن خصمت قبا آمد کفن

از ضمیرت صبح دوم منقبس

با کمالت عقل اول مقترن

بخت فیروزت جوان و عقل پیر

خصلتت مستحسن اخلاقت حسن

هر غریبی در دیارت شد مقیم

تا به خیلت یافت راه زیستن

هرگزش نام وطن نامد به یاد

گرچه خود باشد صفاهانش وطن

لب فرو بندوره ایجاز گیر

ز آنکه نیکو نیست تطویل سخن

تا بر آید ساغر زرین مهر

هر صباح از قعر این سیمینه دن

دوستانت را می عشرت به کام

دشمنان را زهر قاتل بر دهن

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode