گنجور

 
صغیر اصفهانی

چه غم که رفت ز من در ره تو جان و تنی

فدای همچو توئی صدهزار همچو منی

رخت گلست و قدت سرو و طره‌ات سنبل

نیافریده از این خوبتر خدا چمنی

هر آنکه زلف سیه دید بر عذاز تو گفت

بروی تخت سلیمان نشسته اهرمنی

چه حاجتم به ختا و ختن که طرهٔ تو

پدید کرده ز هر سوختائی و ختنی

برون ز کوی تو حال دل مرا داند

غریب در بدر دور مانده از وطنی

بزیر تیغ تو عریان شوند مشتاقان

بجای آنکه بپوشند خویش را کفنی

به شهر عشق بهر کوچه بگذرم بینم

به ره فتاده سری یا به خون طپیده تنی

تهی ز عشق سری نیست زانکه می‌نگرم

بدست هرکسی از زلف دلبری رسنی

بعشقبازی از آن دل نهاده است صغیر

که به ز عشق ندیده است در زمانه فنی