گنجور

 
صغیر اصفهانی

چوبدید خویشتن را همه حسن و دلربائی

به هزار رنگ پوشید لباس خودنمائی

بنمود خویشتن را بخود و ز فرط خوبی

دل خود ربود از کف بنگر بدلربائی

عجب از کمند زلفش که برای عالمی شد

همه رشتهٔ اسیری همه دام مبتلائی

به ازل چو دانهٔ خال نمود تا قیامت

همه مرغهای دل شد به هوای آن هوائی

گرهی نمیشود باز ز کار خلق عالم

اگر او ز زلف پرچین نکند گره‌گشائی

بحقیقت ار ببینی ره بردن دلست این

که بهرکسی گشوده است دری ز آشنائی

نفسی ز غم رهائی نبود برای عاشق

که به گاه وصل هم دل تپد از غم جدایی

چو گدای درگه عشق بود صغیر شاید

به شهنشهان اگر فخر کند از این گدائی