گنجور

 
صغیر اصفهانی

دمی که پرده ز رخسار خود براندازی

ز روی خود مه و خورشید را خجل‌سازی

بپردهٔی و دل از کف بری چه خواهی کرد

دمی که پرده ز رخسار خود براندازی

نه خون دل خورم‌ام روز با خیال لبت

که سالهاست که با جان خود کنم بازی

ز بند بند من آید نوا که در چنگت

فتاده‌ام چو نی و از لبم تو ننوازی

زمانه نسبت قد تو را چو داد بسرو

برای سرو شد این مایهٔ سرافرازی

بناز بر همه عالم که با چنین صورت

رواست هر قدر ای نازنین بخود نازی

هوای وصل تو چون در سر صغیر افتاد

بسوخت بال و پرش زین بلند پروازی