گنجور

 
صغیر اصفهانی

ای در گرانمایه وای یار یگانه

دریای غمت را نبود هیچ کرانه

در فکر دهانت شده‌ام هیچ بدانسان

کز من نبود غیر سخن هیچ نشانه

تو روی متاب از من دلخسته که سهل است

بیداد فلک طعن عدو جور زمانه

گر نیست سر زلف تو مقصود چه حاصل

از سبحه صد دانه و از ورد شبانه

زان پس که جهان گشتم و از پای فتادم

دیدم که توام بوده‌ای ایدوست بخانه

بر تن بدرم جامه شب وصل که ما را

حایل نشود پیرهنی هم به میانه

هر لحظه پریشان شودم خاطر مجموع

زلف تو چو درست صبا بینم و شانه

کی مرغ دل از دام تو آرد بچمن روی

با اینکه در این دام نه آبست و نه دانه

گر قتل صغیر است تو را در نظر ای ترک

مقصد بعمل آر چه حاجت ببهانه