گنجور

 
صغیر اصفهانی

ای یار بکس وفا نکرده

جز جور و جفا بما نکرده

ای درد درون دردمندان

دانسته و اعتنا نکرده

صد درد که‌ آمد و رفتی

درد دل ما دوا نکرده

گفتی که وفا کنی پس از جور

ترسم نکنی خدا نکرده

من کیستم آن بلاکش عشق

اندیشه ز ابتلا نکرده

بر من نگذشته است تا حال

روزی و شبی دعا نکرده

یا رب چه کنم دگر ندارم

تیری ز کمان رها نکرده

بختم که بود بخواب با من

غیریست خود آشنا نکرده

بیدار شود دگر کجا کی

این خفتهٔ دیده وانکرده

رفتند از این دیار یاران

رو هیچ سوی قفا نکرده

مانند صغیر از زمانه

کام دل خود روا نکرده