گنجور

 
نظیری نیشابوری

رمید طایر جانم ز آشیانه خویش

که در هوای تو خوش یافت آب و دانه خویش

دل از قفای نظر کو به کوی می گردد

نظر ز شوق تو گم کرده راه خانه خویش

ز باغ رفت گل و بلبلان خموش شدند

من اسیر همان عاشق فسانه خویش

کسی که واقف ذوقی شود نمی بینم

بغیر خویش که می رقصم از ترانه خویش

به شب که دردی دردی به کام دل ریزند

کنم به روز طرب از می شبانه خویش

مروت و کرم از دیگری نمی بینم

نشسته ام به گدایی بر آستانه خویش

ز بس که دور زمان را ز خسروان ننگ است

زمانه نازد اگر گویمش زمانه خویش

به گنج خانه محمود مدح نفروشم

به شاهنامه خرم بیت عاشقانه خویش

تو را که نقد جهان باید از طلب منشین

مرا خوش است دل از داغ جاودانه خویش

اگر ز برهمنان سرکشی، نیازارند

تو را که هست بت خویش در خزانه خویش

دلی به شرط «نظیری » نهاده بر سر راه

به هر که تیر زند می‌دهد نشانه خویش

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode