گنجور

 
صغیر اصفهانی

هر آنکو سر بخاک درگه پیر مغان دارد

بیمن اختر فیروزخوش بختی جوان دارد

خلوص‌آور بپیش و جان خلاص از حول محشر کن

که زر تا نیست خالص بیم روز ‌امتحان دارد

گمانم اینکه نفس مطمئنی نیست جز عاشق

که عاشق نی ز دوزخ باک و نی شوق جنان دارد

غلام همت آن عاشقم کز جور جانانه

بجان صد آتش و قفل خموشی بر دهان دارد

سر و سامان ز درویشان مجو دل بر قفس بستن

نه از مرغی است کاندر شاخ طوبی آشیان دارد

جهانرا خواجه خواهد در خط فرمان خویش آرد

تو پنداری ز دیوان قضا خط‌ امان دارد

صغیرا یاد مرگ از دل کند مهر جهان بیرون

بیاد آور بهار عمرت اندر پی خزان دارد