گنجور

 
صغیر اصفهانی

هر چند دانمت مهر ای نازنین نباشد

اما روا به عاشق پیوسته کین نباشد

هر کس نکرد قبله محراب ابرویت را

شک نیست اینچنین کس اهل یقین نباشد

چشمت که خواند آهو آهو نه شیر گیرد

زلفت که گفت نافه در نافه چین نباشد

ریزد همی کلامت شهدی به کام جان ها

حقا که این حلاوت در انگبین نباشد

با لعل روح بخشت کوثر طمع ندارم

با عارض تو کارم با حور و عین نباشد

بادا حرام بر من دیدار روی خوبان

از حسن اگر مرادم حسن آفرین نباشد

با ما مشو مصاحب گر اهل عقل و دینی

در کوی عشق صحبت از عقل و دین نباشد

گر جای باده ساقی ریزد بساغرم خون

نوشم بجان که دانم قسمت جز این نباشد

از چیست می‌کند جای اندر خزینهٔ دل

گر گفته ات صغیرا در ثمین نباشد