گنجور

 
صغیر اصفهانی

هر چند دانمت مهر ای نازنین نباشد

اما روا به عاشق پیوسته کین نباشد

هر کس نکرد قبله محراب ابرویت را

شک نیست اینچنین کس اهل یقین نباشد

چشمت که خواند آهو آهو نه شیر گیرد

زلفت که گفت نافه در نافه چین نباشد

ریزد همی کلامت شهدی به کام جان ها

حقا که این حلاوت در انگبین نباشد

با لعل روح بخشت کوثر طمع ندارم

با عارض تو کارم با حور و عین نباشد

بادا حرام بر من دیدار روی خوبان

از حسن اگر مرادم حسن آفرین نباشد

با ما مشو مصاحب گر اهل عقل و دینی

در کوی عشق صحبت از عقل و دین نباشد

گر جای باده ساقی ریزد بساغرم خون

نوشم بجان که دانم قسمت جز این نباشد

از چیست می‌کند جای اندر خزینهٔ دل

گر گفته ات صغیرا در ثمین نباشد

 
 
 
مولانا

گفتم مکن چنین‌ها ای جان چنین نباشد

غم قصد جان ما کرد گفتا خود این نباشد

غم خود چه زهره دارد تا دست و پا برآرد

چون خرده‌اش بسوزم گر خرده بین نباشد

غم ترسد و هراسد ما را نکو شناسد

[...]

سعدی

گر گویمت که سروی سرو این چنین نباشد

ور گویمت که ماهی مه بر زمین نباشد

گر در جهان بگردی و آفاق درنوردی

صورت بدین شگرفی در کفر و دین نباشد

لعل است یا لبانت، قند است یا دهانت

[...]

سیف فرغانی

این حسن و آن لطافت در حور عین نباشد

وین لطف و آن حلاوت در ترک چین نباشد

ماهی اگر چه مه را بر روی گل نروید

جانی اگر چه جان را صورت چنین نباشد

از جان و دل فزونی وز آب و گل برونی

[...]

ملک‌الشعرا بهار

مشتاقی و صبوری با هم قرین نباشد

این باشد آن نباشد آن باشد این نباشد

با انگبین لبت را سنجیده‌ام مکرر

شهدی که در لب تست در انگبین نباشد

قومی به فکر مشغول قومی بدین گرفتار

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه