گنجور

 
صغیر اصفهانی

بر دل چو یاد لعل لب یار بگذرد

گویی مسیح بر سر بیمار بگذرد

صد داغ لاله را بنهد روی داغ اگر

روزی بباغ آن گل بی خار بگذرد

یکبار هر که بنگرد آن روی دلربا

از جان و دین و دل همه یکبار بگذرد

چشم یقین گشا و رخش بی گمان ببین

حیفست عمر جمله به پندار بگذرد

هوشیار دیده ایم بسی مست می‌رود

مرد آن که مست باشد و هشیار بگذرد

بر بازوی کمان کشت ای مدعی مناز

تیر دعا ز گنبد دوار بگذرد

رشگ آیدم ببخت بلند صبا که آن

هر نیم شب بگیسوی دلدار بگذرد

عاشق ز جان خویش تواند گذشت لیک

هرگز گمان مدار که از یار بگذرد

در خانهٔی که پرده گشاید ز چهره یار

تا عرش نور از سر دیوار بگذرد

بگذشت بر صغیر و نشاند آتش غمش

آنسان که عفو حق بگنهکار بگذرد

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode