گنجور

 
صغیر اصفهانی

جستم سراغ دل ز صبا زان خبر نداشت

گویا به طرهٔ تو صبا هم گذر نداشت

در سر هر آن هوا که مرا بود شد بدر

عشق تو بود کز سر من دست برنداشت

گر یک نظر فزون بتو ننموده دیده‌ام

این شد سبب که تاب نگاه دگر نداشت

گویند بوالبشر بفراق چنان گریست

گویا خبر ز روی تو زیبا پسر نداشت

دردش همین بس است که اهل نظر نبود

آنکو بر آفتاب جمالت نظر نداشت

ای عالم آفتاب مرا بود جلوه ها

وقتی که آسمان تو شمس و قمر نداشت

عمری تمام کار دلم بود عاشقی

عیبش مکن که غمزده دیگر هنر نداشت

اول اگر که تیشهٔ آخر زدی دگر

یک عمر کوه کن به جهان دردسر نداشت

در راه عشق خوف و خطرها بود صغیر

طی این ره آن نمود که خوب از خطر نداشت