گنجور

 
صغیر اصفهانی

بیا ای عید مشتاقان که از هجر دو ابرویت

هلالی گشت پشت روزه داران مه رویت

نه دین از کفر بشناسم نه روز از شب که بگذارد

دمی افتم بفکر خویشتن یاد رخ و مویت

فراهم می‌کنم بهر خود اسباب پریشانی

که شاید نسبتی پیدا کند حالم بگیسویت

نگشتی سجده گاه خلق عالم تا ابد کعبه

نکردی در ازل گر سجده بر محراب ابرویت

فکند از غمزهٔی ها رو ترا در چه من مسکین

توانم چون سلامت جان برم از چشم جادویت

مقیم آنکو بکویت شد نمیجوید بهشت آری

بهشت است آرزومند مقیمان سر کویت

من ار دیدار گل جویم و گر مشک ختن بویم

از ایندارم غرض رنگت وزآندارم طمع بویت

صغیر از آستانت کی تواند روی برتابد

که هر سو روی بنماید دل او را میکشد سویت