گنجور

 
شاهدی

چو عقد سنبل تو عقده بر جبین انداخت

چه عقده ها که از او در دل حزین انداخت

شد از محبت تو خاک سجده گاه ملک

چو سرو قامت تو سایه بر زمین انداخت

رخ تو گاه بگویند ماه و گه خورشید

مرا به مهر رخت شوق آن و این انداخت

ببرد دانش و هوش و خرد ز من زلفت

کنون کرشمه چشمت نظر برین انداخت

گرفت دل ز هوا و نشاند در جگرم

کمان ابروی تو هر چه از کمین انداخت

مکن ملامت احوال شاهدی ای شیخ

فراق یار و غم رویش اندرین انداخت

 
 
 
امیر شاهی

خطت که سبزه بر اطراف یاسمین انداخت

چه خون که در جگر نافه های چین انداخت

دلم که داشت تمنای خاکبوس درت

بعاقبت سخن خویش بر زمین انداخت

باحتیاط قدم نه دلا، که طره یار

[...]

میلی

کجا نظر به من آن شوخ خشمگین نظر انداخت؟

مگر دمی که به سویم خدنگ کین انداخت

ز چین طرّه کزان خاک راه غالیه بوست

کمند فتنه به پای غزال چین انداخت

به بزم خواست که از من تهی کند پهلو

[...]

صغیر اصفهانی

خدای آنچه بزلف نگار چین انداخت

نگار بهر من خسته بر جبین انداخت

برفت و برد مرا همچو سایه در پی خویش

قدی که سایه نه از ناز بر زمین انداخت

بزلف کرده صبا را بجرم آن زنجیر

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه