لب تو ریخت چنان آبروی آب حیات
که رخت خویش ز خجلت کشید در ظلمات
من و گذشتن از چون تو دلبری حاشا
تو و نشستن با عاشقی چو من هیهات
نه من وفات ندیدم که همچو من بسیار
بیافتند وفات و نیافتند وفات
بسیر دادن جان آئیم بسر ورنه
گر از وفات بود آئی از چه وقت وفات
زبند عشق پس از مرگ هم خلاصی نیست
گمان مبر دهدت مرگ از این کمند نجات
بمردم از غم لعلت چسان روا داری
که تشنه جان بسپارم کنار آب حیات
دمی که با تو نشینم ز خویش بی خبرم
چنانکه هیچ ندانم حیات را ز ممات
علامتی ز دهان تو هیچ ظاهر نیست
مگر خود از سخن این نفی را کنی اثبات
شها رخت دل و دینم بعرصه گاه نظر
چنان ربود که چون عقل خویش گشتم مات
روان تازه صغیر از سخن بمرده دهد
گرش تو از لب شیرین کنی دو بوسه برات
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
سپهر شعبده باز از درون پردۀ غیب
لطیفه یی دگر آورد کاهلا صلوات
رسید دختر دیگر مرا و یکباره
ببرد رونق عیش و برفت آب حیات
اگر نتایج صلبم بود برین قانون
[...]
ز عشق روی تو روشن دل بنین و بنات
بیا که از تو شود سیئاتهم حسنات
خیال تو چو درآید به سینه عاشق
درون خانه تن پر شود چراغ حیات
دود به پیش خیالت خیالهای دگر
[...]
شنیدهای که سکندر برفت تا ظلمات
به چند محنت و خورد آن که خورد آب حیات
گرم زمانه دهد از بلای عشق نجات
در فضول نکوبم دگر به هیچ اوقات
ولی نجاتِ من از عشق کی شود ممکن
گر آسمان چو زمین باز استد از حرکات
مرا نجات بود گر دهد ضلالت نور
[...]
ترا ز شکر شیرین از آن دمید نبات
که یافت پرورش از آب چشمه سار حیات
اگر نه چشمه حیوان دهان تنگ تو بود
بگوی تا ز چه پوشیده گشت در ظلمات
چو بر کشید قضا نیل حسن بر بقمت
[...]
معرفی آهنگهایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال حاشیهای برای این شعر نوشته نشده است. 💬 شما حاشیه بگذارید ...
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.