گنجور

 
صغیر اصفهانی

جانا نظیر روی تو ماه منیر نیست

بهر تو جز در آینه شبه و نظیر نیست

تا بوی طرهٔ تو و زد بر مشام جان

حاجت بمشک و عنبر و عود و عبیر نیست

چشم تو تا کشید ز ابرو کمان بر سر

یکدل بشهر نیست که آماج تیر نیست

ناصح مرا مگو که مرو در قفای یار

زیرا که اختیار بدست اسیر نیست

زحمت چه می برید بعلاج من ای طبیب

دردیست درد عشق که درمان پذیر نیست

در پای دوست میر چو دانی که عاقبت

کس را بروزگار ز مردن گزیر نیست

در راه عشق راه به منزل نمی برد

آنکس که خار و خاره بپیشش حریر نیست

زاهد به میکشان دهد ار نسبت مجاز

بیچاره چون کند بحقیقت بصیر نیست

یاری گزید از همه خلق جهان صغیر

کارش دگر به کار صغیر و کبیر نیست