گنجور

 
اسیر شهرستانی

چه گویم با کسی راز دل دیوانه خود را

که خوابم می برد گر سرکنم افسانه خود را

سرانجام خیال توتیای غیرتی دارم

به چشم خود کشم خاکستر پروانه خود را

غبار خاطرم خوش گریه آلود است می خواهم

به سیل اضطراب دل دهم ویرانه خود را

ندارم سجده ای کز عهده خجلت برون آیم

سرکوی وفا یعنی عبادتخانه خود را

کجا صد روزگار از عهده موجی برون آید

جلو ریزی دهم گر گریه مستانه خود را

نمی دانم کجا پیدا کنم چندان دل دعوی

بیارایم اگر از بهر او کاشانه خود را

اسیر امشب نمی دانم چه گفتم یا چه ها کردم

دل دیوانه خود را دل دیوانه خود را

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode