گنجور

 
صغیر اصفهانی

ساقی کنون که میکده را گشت فتح باب

بنمای پرسبوی وجود من از شراب

زان باده در ایاغ کن ای مه که قطره‌ها

کز آن فروچکد همه ماه است و آفتاب

تا چند کرد بایدم از مفتی احتراز

تا چند داشت بایدم از زاهد اجتناب

برخیز و پای‌کوب و قدح بخش و بوسه‌ده

با بانک چنگ و تار و نی و بربط و رباب

از پیچ و تاب دهر بکن فارغم ز می

ای همچو من همیشه دوزلفت بپیچ و تاب

بخت منست و فتنه که تا آیدم بیاد

بیدار بوده این یک و بوده است آن بخواب

تنها وفا و مهر نه در گلر خان کم است

کاندر تمام خلق جهانست دیر یاب

تنها همین نه جور و جفا نیکوان کنند

کز نیک و بد بجور و جفا می‌رود صواب

جز آستان پیر مغان هرچه بنگرم

بینم جهان و خلق جهان را در انقلاب

تا کی غم زمانه توان خورد می‌بده

تا خویش چون زمانه نمایم ز می‌خراب

بی می‌دمی مرا نبود تر دماغ جان

آری درخت خشک شود چون نخورد آب

بنگر چگونه عمر بتعجیل میرود

ساقی ز جای خیز و توهم کن بمی شتاب

امروز در شماره هر روز نیست هان

ده جام بیشمار و بده بوسه بی‌حساب

امروز روز و جد و نشاط است و خرمی

مر خلق را ز عالی و دانی ز شیخ و شاب

امروز از تولد شاهی برآمده

کام چهار مادر و امید هفت باب

امروز تا جهان رهد از ظلمت مجاز

بنمود آفتاب حقیقت رخ از سحاب

امروز گشت در افق مکه آشکار

از برج کعبه روی چو خورشید بوتراب

وین آبرو تراب چو از بوتراب یافت

صدبار عرش گفت که یالیتنی تراب

گیرم نقاب از رخ مطلب ز رخ گرفت

امروز شاهد ازلی در حرم نقاب

بی‌پرده گویمت ز پس‌پرده شد عیان

آن کنز مخفیئی که نهان بود در حجاب

شاهی قدم بملک جهان زد که بی‌گزاف

از بحر لطف اوست جهان خود یکی حباب

گردید نوح در همه آفاق و عاقبت

از بهر خویش خاک درش کرد انتخاب

دانی بهشت را ز چه آدم ز دست داد

می‌خواست خویش را برساند بدانجناب

صندوق مهر او دل پرنور هر نبی

وصف جلال او خط مسطور هر کتاب

با حب او نوشته نگردد ز کس گناه

با بغض او قبول نگردد ز کس ثواب

بالله ز مهر اوست رود هرکه در جنان

بالله ز قهر اوست رسد هرکه را عقاب

از بیم و اضطراب محب وی ایمن است

روزی که خلق را همه بیم است و اضطراب

جز قرب او مجوی که این است خود نعیم

از بعد او بترس که این است خود عذاب

گر نیست اسم اعظم حق نامش از چه‌رو

دل را ز غم رهاند و جان را ز التهاب

شاها تویی که در تو فنا میشوند و بس

آنانکه جای گرددشان ایزدی قباب

میکال و جبرئیل به وقت سواریت

این یک عنان‌گرفتی و آن دیگری رکاب

در روز رزم نعره‌ات از پردلان همی

غارت نمود صبر و تحمل توان و تاب

چون رو به ار گریخت عدو از تو این رواست

با شیر حق شوند چسان روبرو کلاب

سنی اگر ز فضل تو از من کند سئوال

گویم بجای من ز نصیری شنو جواب

شاها منم صغیر که عمریست کرده‌ام

مهر تو کسب و شادم از اینگونه اکتساب

چشمم بود بلطف تو ای شاه و خواهشم

اینست ای دعا بجناب تو مستجاب

کز غیر خود رهانی و جز آستان خویش

چشم امید من نگشائی به هیچ باب

از گلستان و بحر همی خلق را بدهر

آید بدست تا گل خوشبو در خوشاب

گلزار آرزوی محبت شکفته باد

بحر امید منکر فضلت شود سراب