گنجور

 
صغیر اصفهانی

اختران را گرچه یک اندر شمار است آفتاب

لیک در آن جمع فرد از اقتدار است آفتاب

گردد او گرد خود و انجم بگردش لاجرم

در میان اختران دائر مدار است آفتاب

این که می‌بینی قراری نیست در سیارگان

بی‌قرارند اینهمه چون بی‌قراراست آفتاب

الحق از این بی‌قراری وینهمه سرگشتگی

می‌توان گفتن چون من عاشق بیار است آفتاب

آری آری عاشق یار است ور نه از چه رو

چون رخ من دائما زرد و نزار است آفتاب

گرچه هریک ز اختران را وصفها باشد ولی

صاحب اوصاف بیرون از شمار است آفتاب

نی همین جنس بشر را فیض بخشد کز وجود

فیض بخش وحش و طیر و مور و مار است آفتاب

دائماً از قرب و بعد خویش نسبت با زمین

کار پرداز زمستان و بهار است آفتاب

از نهان گشتن بمغرب و ز عیان گشتن ز شرق

خود پدید آرنده لیل و نهار است آفتاب

خلق عالم گر همی فیض از معادن میبرند

بر معادن فیض بخش و فیض بار است آفتاب

عابد الشمسش همی خواند خدای خویشتن

گرچه زین نسبت بغایت شرمسار است آفتاب

چون همه اشیاء عالم راست از وی پرورش

فرقهٔی گویند خود پروردگار است آفتاب

عالمی را میکند یکدم مسخر گوئیا

برق تیغ حیدر دلدل سوار است آفتاب

پادشاه ملک امکان آنکه او را بنده‌وار

روز و شب فرمانبر و خدمتگذار است آفتاب

رجعت از دادش ز مغرب نی‌عجب کانشاه را

همچو گوئی پیش پای اختیار است آفتاب

آسمانستش یکی نیلی حصار اطراف کاخ

دیده بانی فوق آن نیلی حصار است آفتاب

تا کند کسب ضیاء هر صبح بر خاک درش

بوسه زن از روی عجز و انکسار است آفتاب

گرد شمع عالم افروز وجود آنجناب

تا قیامت دور زن پروانه‌وار است آفتاب

زیر بار عشق او زین گرم سیری در مثل

اشتر بگسسته از مستی مهار است آفتاب

نازم آن قسام رزق عالمی را کز شرف

مطبخ جود ورا جزئی شرار است آفتاب

تا ببوسد خاک پای دوستانش یک بیک

در تفحص گرد هر شهر و دیار است آفتاب

از جمال زاده او هست گوئی منفعل

زین سبب گاهی نهان گه آشکار است آفتاب

حضرت صابر علی شه آفتاب برج دین

آنکه پیش رأی او بی‌اعتبار است آفتاب

پیش چشم اهل بینش با وجود طلعتش

ذره‌آسا بی‌شکوه و بی‌وقار است آفتاب

سایه‌اش را تا بسر دارد صغیر اندر بها

پیش نظمش همچو زر کم‌عیار است آفتاب