گنجور

 
صفایی جندقی

شه زاده آن زمان که چو خورشید شد سوار

پیرامنش نوازن زن و فرزند ره سپار

آسیمه سر به دامنش آویخت پور و دخت

او بدر و اهل بیت بر اطراف هاله وار

او غرق اشک جاریه چون قطب و اهل بیت

چون پره های چرخ سراسیمه ز اضطرار

آنان به باد بعد خزان گونه برگ ریز

و او را شکفته رخ به بوی قرب چون بهار

اهل حرم چو جمع عزا سر به جیب غم

او در میان چو شمع به رخساره اشک یار

او را به یاد وصل چو معشوق دل قوی

و آنان به تاب هجر چو عشاق تن نزار

او چهر برفروخته چون گل به شاخ زین

و آنان چون عندلیب خروشان ز هرکنار

در دیده موج اشک و به دل کوه های درد

بر سینه خیل داغ و به لب ناله های زار

از فرط بی قراریشان گر کنم حدیث

معنی به لفظ و لفظ نگیرد به لب قرار

هم چرخ را به یاری اشرار اهتمام

هم خصم را ز خواری اخیار افتخار

غی و غرور باطل و صبر و سکون حق

ماند این دو جاودان ز فریقین یادگار

گلبن چو نخله خار برآوردش از خدنگ

برجای گل چرا ندمد خار لاله زار

تا تلخ شد زبان شکر بارش از عطش

زهر است در مذاق جهان آب خوشگوار

این آتش ار به آب رضا می نشد خموش

بی وقفه سوختی همه کیهان به یک شرار

بر دورش اهل بیت خروشان کشیده صف

گریان به گرد چشم چو مژگان زهر طرف