گنجور

 
صفایی جندقی

در کامش ای فلک زدی آتش به جای آب

خاکت به حلق باد بدین گونه احتساب

با این ستم هنوز ترا چشم آفرین

با این گنه هنوز ترا بویه ی ثواب

آبی به حلق سوخته ی او نریختند

با آنکه دجله آب شد از فرط التهاب

تا دیده و دلش ز عطش ماند خشک و تر

بایست خون دل رود از دیده ی سحاب

گرم از شهادتش سر و جان از حیات سرد

دل بر فراق داغ و درون از عطش کباب

رایی به سوی مقتل و رویی به خیمگه

جانش سبک عنان و عنانش گران رکاب

دل خالی از علاقه دهان از وداع پر

در این عمل درنگش و برآن امل شتاب

زین قصد ناصواب نگشتند محترز

ز آن خون بی گناه نجستند اجتناب

پوشید خلعتی اگر او بود خاک صرف

نوشید شربتی اگر او بود خون ناب

نه چرخ منقلب شد ازین شغل بی محل

نه خاک مضطرب شد ازین ظلم بی حساب

با تفته کامی وی و اصحاب تشنه لب

ای کاش نیل و قلزم و جیحون شدی سراب

ازتاب تشنه کامی اطفال در خروش

خاک سیه به دیده ی بی آب آفتاب

تا در عراق و شام حریم تو دربدر

دل شاد آن غمین فتد آباد این خراب

در خون خود چو خفت جگرگوشه ی بتول

بر خاک ره فتاد چو فرزند بوتراب

پشت زمین ز اشک ملایک تباه باد

روی فلک ز آه اناسی سیاه باد