گنجور

 
صفایی جندقی

از گل تهی فتاد چو گلزار کربلا

سهم جهانیان همه شد خار کربلا

آمیخت خون پاک وی آنسان به خاک دشت

کانگیخت بوی نافه ز اقطار کربلا

ای دل به اشک خون گره خاک می بشوی

کاین گونه گریه نیست سزاوار کربلا

فیروزه فام پهنه شد از خون عقیق گون

شنگرف بردمید ز زنگار کربلا

وین آب دیده آتش دوزخ خموش کرد

شد موجبات نور جنان نار کربلا

جان در بهای آب روان می فروختند

کس مشتری نداشت به بازار کربلا

اینجا به عدل و داد دلش را ندادکس

در رستخیز تا چه شود کار کربلا

طومار عمر طی شد و ناگفته این حدیث

کو دهر را تحمل تیمار کربلا

با طول روز حشر هم ای دل به هیچ وجه

نبود مجال خواندن طومار کربلا

دل وارهد ز بار و فتد بازم از فتوح

بندیم اگر به عزم سفر بار کربلا

از هر مصیبه دست به دامان صبر زن

پایی اگر مجاور دربار کربلا

سر بر ندارم از در خاکش مگر به مرگ

ور تیغ بارد از در و دیوار کربلا

با این زبان به طرف دهان چون بیان کنم

الا کم از مصایب بسیار کربلا

یا رب خود اعتماد صفایی به فضل تست

محشورش آر در صف زوار کربلا

منگر کمال ذلت و نقصان طاعتم

کز شاه کربلاست امید شفاعتم