گنجور

 
صفایی جندقی

ای رفته از ازل به مصیبت قضای تو

وضع بلا نشد به جهان جز برای تو

از سخت و سست جمله بلایای انبیاء

کاهی فزون نبود ز کوه بلای تو

نگذاشت در زمانه به جا جز بلا و کرب

تا رستخیز واقعه ی کربلای تو

الا بهر بلا که ترا بیش و کم رسید

جاری نشد قضای خدا بی رضای تو

کردی فدای دین خدا جان و مال خویش

جاوید انس و جان همه را جان فدای تو

حاشا که کس ز عهده بر آید قصاص را

ز آن در که نیست ملک دو کیهان بهای تو

از صفحه ی وجوب اگر امکان محو داشت

هر روز تازه تر نشدی ماجرای تو

در نیل غم زدند سراپرده ی سپهر

و افراختند بر سر ماتم سرای تو

از مهر و ماه مشعل و شمع ضیاء و نور

افروختند در خور بزم عزای تو

از خلق و امر قدر تو گر برتری نداشت

در حکم حق نبود خدا خون بهای تو

حق خواست کاین مصایب جانکاه تا ابد

باد ایت از فضایل حیرت فزای تو

از ذره ذره ملک نه تنها شنیده اند

از نی نوای نایبه ی نینوای تو

با فرط امتداد هنوز آیدم به گوش

افغان استغاثه و بانگ نوای تو

تا باشدش به خاک درت فر مسکنت

سلطانی دو کون نخواهد گدای تو

بایع خدا متاع بلا مشتری حسین

شد راست زین معامله تا حشر شور و شین