گنجور

 
صفایی جندقی

گیتی پس از تو دایره اش بی مدار باد

افلاک با درنگ و زمین بی قرار باد

تا تلخ شد زبان به دهان تو از عطش

شهد و شکر به کام جهان ناگوار باد

از حسرت تو شربت تسنیم و سلسبیل

غلمان و حور را به دهان زهرمار باد

با وصف تشنه کامیت اندر کنار شط

جاری به دجله خون دل از چشمه سار باد

دردا چوکربلا به میان پا نهاد گفت

از شرق وغرب امن و امان بر کنار باد

تا پود و تار جسم تو پامال پهنه گشت

موجود را گسسته ز هم پود و تار باد

رفع عطش چو از تو نشد جاودان چه سود

کز اشک دیده دامن ما جویبار باد

ممنوع از آب مالک آب است وا دریغ

ز آن خانواده دجله و شط شرمسار باد

ز اهل دغا تقاص جفا تا کشند زود

تیغ قصاص حق ز قراب آشکار باد

هرکه از قبول داغ تو پهلو کند تهی

جاوید با شکنج دو کیهان دچار باد

ز اندیشه ی حدیث تو هر دل که وارهید

محصور حکم حادثه روزگار باد

بر هر تنی که سوگ تو ناسازگار شد

فرسوده ی زمانه ی ناسازگار باد

گر در غمت ندیده صفایی دوام عیش

مفتون این سراچه ناپایدار باد

چشم شفاعت ار ز تو دارد به دیگری

دور از جوار رحمت پروردگار باد

شاها به خویشم از همه کس بی نیاز خوا ه

در حشرم از شفاعت خود سرفراز خواه