گنجور

 
صفایی جندقی

جسمی که جامه زیبدش از یاسمن دریغ

در خاک و خون فتاده چو گل بی کفن دریغ

جای سیه به سوگ جوانان خویش دوخت

ثوب گلی ز خون گلو بر بدن دریغ

نوشین لبان نورس ناکام نینوا

مشکین خطان گل رخ سیمین ذقن دریغ

خفتند خشک لب همه بر خاک و خونشان

تر کرد لاله و خس ربع و دمن دریغ

در نینوا به نصرت دین نبی نبود

افواج ناصری سپه صف شکن دریغ

بودی اگر به ماریه نگذاشتی به جای

این تیپ یک تن از همه آن تیغ زن دریغ

قمری خموش در قفس از بوم شوم وای

گرم نوا به شاخ امانی زغن دریغ

در بنگه غمت همه عمرم گذشت و گشت

حرمان و حسره حاصل بیت الحزن دریغ

شرح رزیت تو رقم کردمی تمام

بیرون نبود اگر ز حدود سخن دریغ

اینک عقیق و لعل تو شد خاک سود و باز

نام از بدخش مانده و یاد از یمن دریغ

کودست ورنه جامه ی جان کردمی قبا

نز سینه حیفم آید و نز پیرهن دریغ

اهل حرم اسیر حرامی زبون و زار

رسوای خاص و عام به هر انجمن دریغ

امت نگر که آل رسول کریم را

بستند جای رسته به بازو رسن دریغ

با قصد قربت ایل علی را به عمد ساخت

از پور و دخت سخره هر مرد و زن دریغ

مردان بی حمیت و نسوان بی حجاب

این بودشان معامله با آل بوتراب