گنجور

 
صفایی جندقی

ازکید خیل کفر خداوند دین دریغ

در خاک و خون طپید به میدان کین دریغ

جم از وفا به صفحه ی خاکش مکان فسوس

دیو از دغا به سینه ی چاکش مکین دریغ

صدری که روح در صف بزمش گزید جای

شد رمح و تیغ در تن وی جاگزین دریغ

قطبی که عرش سایه و او شاخص اوفتاد

یکسان به خاک سایه صفت بر زمین دریغ

قلبی که خون فاطمه اش داد پرورش

در حربگه به خاک سیه شد عجین دریغ

در مقتل آخرین نفسش نیز کس نشد

الا سنان به پهلوی وی همنشین دریغ

تا صف ز صدر مورث تنظیم شرع و کون

غلطید غرق خون به صف از صدر زین دریغ

از حالت رکوع به زانو درآمد آه

بر هیأت سجود به خاکش عجین دریغ

شاهی که فرش بارگهش عرش کبریاست

از جنبش فلک نگرش خاک شین دریغ

آبش به حلق سوخته آخر نریخت کس

جز از دم سیوف دم واپسین دریغ

مغلوب شرک آمده توحید و برده دست

اصحاب ظن و وهم بر اهل یقین دریغ

از رای سست و سختی روی آل حرب بست

زنجیر کین به بازوی حبل المتین دریغ

طول زمان و طی لسان فرض بایدم

اما نه آن به چنگ و نه در کامم این دریغ

بس عاجزم ز شرح مصیبات کربلا

از گفت ناتمام خودم شرمگین دریغ

در ماتم تو هر چه سرایم کم است باز

صد همچو این سفینه نمی ز آن یم است باز