گنجور

 
صفایی جندقی

نفسی که خواند از در حشمت پیمبرش

خون خدا ببین که چها رفت بر سرش

از تن سرش به نوک سنان رفت در هوا

پس پایمال پهنه ی کین گشت پیکرش

خونی که نسبتش به خدا بود ز احترام

آمیخت خصم خیره به خون های دیگرش

شاهی که روز رزم سزاوار شأن اوست

چندین هزار فوج ملک در معسکرش

در کربلا برابر یک دشت کینه خواه

هفتاد و یک تن از همگان بود لشکرش

نوری که در لطافتش از تن به تب

عریان در آفتاب تن افتاد بی سرش

جسمی که بود خاک رهش بوسه گاه روح

کردند شرحه شرحه به شمشیر و خنجرش

شمعی که کرد روح قدس اخذ نور از او

افکند دست حادثه در راه صرصرش

روشن شد آتشی به بلایای او که سوخت

شش سوی تا نهم فلک از نیم اخگرش

فرسود خیزران شد و آمود خاک و خون

لعلی که بوسه داد پیمبر مکررش

جان بر شهادتش همه تعجیل و حرص بود

دل سوختی ولیک بر احوال خواهرش

بر طفل شیرخوار شهیدش جگر نسوخت

چندانکه در غم دو یتیم برادرش

اندیشه ی اسیری فرزند و زن به جان

نگذاشت جای ماتم عباس و اکبرش

دست از سرش عدوی ستم باره برنداشت

با آنکه استخوان شده با خاک همسرش

خونش به خاک معرکه از جسم پاک ریخت

زین آتش آب حق همه الحق به خاک ریخت

 
sunny dark_mode