گنجور

 
صفایی جندقی

داری اگر به سر سر سودای کربلا

دستی بزن به ذیل تولای کربلا

امروز درج مهره مهرش به دل بچین

خواهی اگر شفاعت فردای کربلا

آن می که درد سر ز قفا نیستش بجوی

جامی بیا بنوش ز صهبای کربلا

مگر ای جز به درد غمش گرچه دور ریخت

در ساغر اشک ناب ز مینای کربلا

تیمار و تاب و انده، آزار و داغ و درد

بینی بس آشکار ز سیمای کربلا

ز انبوه داغ و آتش حسرت گداختی

بودی سپهر هم خود اگر جای کربلا

روزی که خشت آن به میان گل آب بود

کرب و بلیه بود تقاضای کربلا

تجدید عهد غم کن و تجبیر رنج هجر

از وصل روح بخش دلاسای کربلا

بنگر ز خون و خاک کفن های سرخ و زرد

چشمی فراز کن به تماشای کربلا

بر وجه صدق اهل یقین را عیان نشد

آشوب رستخیز ز غوغای کربلا

دردا که دفن ناشده عریان به خاک ماند

انصار دین قیمت قتلای کربلا

شمسش به روز رزم چنان تافت بر زمین

کآتش نمونه بود ز گرمای کربلا

یا گفتی از اثیر به احراق آن طریق

نیران فکنده اند به صحرای کربلا

خونش به خاک بادیه آمیخت کز شرف

سودند سر ملائکه در پای کربلا

لب تشنه مرد ساقی خضر حیات آه

شد غرق خون سفینه نوح نجات آه