گنجور

 
صفایی جندقی

دردا که دیو و دام بیابان کربلا

بردند تخت و تاج سلیمان کربلا

اشک آب سرد و لخت جگر نان گرم بود

آماده در تدارک مهمان کربلا

فلکی به جودی آمد و فلکی به خون نشست

طوفان نوح بنگر و طوفان کربلا

برد و سلام نار خلیل ار خموش کرد

روشن پس از جهان همه نیران کربلا

شمشاد و سرو یاس و گل از تیشه ی ستم

شد بیش و کم قلم ز خیابان کربلا

نز قطع نخل های طری خسته شد چه سود

نه شرم داشت از رخ دهقان کربلا

پنداری از تسامح و تقصیر خصم بود

این یک خلف که ماند ز سلطان کربلا

گلچین به باغبان نه ترحم نه ترس داشت

این گل نچید اگر ز گلستان کربلا

از هیچ اعتنایی و غفلت به جای ماند

این یک سپرغم از همه بستان کربلا

در خون وی مساهله نز باب رحم رفت

قتلی دگر نبود در امکان کربلا

دهر از جهات دست تطاول بر او گشود

چون پا برون نهاد ز سامان کربلا

پیداست التهاب و عطش پیش اهل دل

از آب و رنگ گوهر و مرجان کربلا

تا بنگری به چشم خود آیات تشنگی

بگذر به خاک و ریگ بیابان کربلا

با صد زبان و دست نیارم نوشت و گفت

تا حشر یک حدیث ز دستان کربلا

ظلمی که بی گزاف برون رفته از حساب

حاشا کی از ضمیر توان برد در کتاب