گنجور

 
صفایی جندقی

این کشته سر نهاد به دامان کربلا

کافزود بر حرم شرف و شان کربلا

روح القدس ز قدر وی ار می نبود کی

سودی جبین به مقدم دربان کربلا

بر تربتش ملایکه ساجد نبود اگر

او پا نسوده بود به سامان کربلا

شاهد شهادت شهدا شاید ار به عرش

دعوی برتری کند ایوان کربلا

تفریق کفر و دین به تبرای قوم کرد

دارای دین مبارز میدان کربلا

مقور بندگان جسور از چه ره شدی

خود گر نخواستی دل سلطان کربلا

معمار کائنات نهاد از نخست عهد

بر سبک سوگ و تعزیه بنیان کربلا

روزی که سرنوشت مکان ها نگاشتند

شد داغ و درد قسمت دیوان کربلا

با صد محیط نایبه طوفان نوح نیست

یک نیم قطره در بر طوفان کربلا

یک باره هر بلا که در امکان دهر بود

آورد سر برون ز گریبان کربلا

جاه شرف به چاه تلف نسبیتش نیست

زندان مصر بنگر و زندان کربلا

نگرفت قالبش به بغل تا به جای قلب

مانند روح تازه نشد جان کربلا

شد زلف و خط و خال جوانان چو خاک سود

تعبیر یافت خواب پریشان کربلا

دل های لخت لخت و جگرهای ریش ریش

جوشید جای لاله ز بستان کربلا

زقوم کفر و زندقه و شاداب و شادخوار

طوبای حق ز تشنگیش خشک برگ و بار