گنجور

 
صفایی جندقی

ای وا دریغ کآل پیمبر جوان و پیر

یکباره گشته کشته و یکباره شد اسیر

خیلی به زیر سم فرس خفته پایمال

جوقی به چنگ اهل جفا رفته دستگیر

اعضا چنان گسیخته از هم که گاه دفن

نارستش از زمین حرکت داد بی حصیر

سیمای زرفشان که نیابد کسش بدل

بالای پر نشان که نبیند کسش نظیر

شمسی عیان که جای شفق ز آن چکیده خون

نخل روان که جای رطب زان دمیده تیر

از مکر خوک پیله سگ آغال گرگ چرخ

شد چنگ سودگربه و روباه، ببر و شیر

عریان حریم آل علی چو آفتاب روز

و اهل شقا چو شب پره در ستر شب ستیر

خود خواستی جسارت خصم ارنه خاص و عام

نشنیده عنکبوت به نیرو عقاب گیر

ز آن پس که تفته کام تو گردد مرا چه فیض

کآمد ز دیده دامنم آزرم آبگیر

جان برخی رهت که تو کردی قبول و بس

این ذل زود به آن عز دیر دیر

خون دل اشک دیده ز دور غمت به جام

خوشتر مرا ز شکر و شهد و شراب و شیر

ذرات کاینات تعب ناک ازین غم اند

انوار تیره به جو همی تیره شد منیر

در نظم این رزیه چه گویم که قاصر است

صد قرن از نگارش یک نکته کلک تیر

از ضبط این مصیبت عالی بشوی دست

کافزون بود ز حوصله صد فلک دبیر

در ماتمش که منشأ غم های عالم است

تحریر ما حکایت طوفان و شبنم است

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode