گنجور

 
صفایی جندقی

بر تشنه کامیش نه همین بحر و بر گداخت

گیتی تمام زیر و زبر خشک و تر گداخت

تنها فرات ز آتش خجلت بر او نسوخت

از شرم وی محیط همی تا شمر گداخت

دریا و رود از دم وی برمدر گریست

صحرا و کوه از غم او برحجر گداخت

ثابت به جای خود ز سها تا سهیل سوخت

سایر به پای خود ز زحل تا قمر گداخت

این آتش از چه خاست که تا شعله برکشید

ذرات ملک جمره صفت سر به سر گداخت

از فرقه تا ردا همه را تار و پود سوخت

از صعوه تا هما همه را بال و پر گداخت

کیهان به کید عشق بتان را بهانه کرد

عشاق تن به تن همه را آن شرر گداخت

از تیشه ی تحسر و تأثیر سوگ اوست

فرهاد اگر به سر زد و مجنون اگر گداخت

اصناف خلق، دیو و پری تا بهیمه سوخت

افراد نوع جن و ملک تا بشر گداخت

حیوان خود از نبات و نبات از جماد بیش

انسان ز جن و جن ز ملک سخت تر گداخت

تنها به خوف خواهر و دختر نخورد خون

هم سوخت بر برادر و هم بر پسر گداخت

بر خواهران خوار غریبش کمر خمید

بر دختران خرد یتیمش جگر گداخت

برآن نساء یاره و سنجوق سیم سوخت

برآن بنات خاتم و خلخال زر گداخت

آن بزم را که سقف و زمین عرش و فرش بود

از اشک و آه زیر فرو شد زبر گداخت

از کج مداری فلک این فتنه راست شد

درباره ی حسین، آنچه خواست شد