گنجور

 
صفایی جندقی

بر پا ستاده قدوه قوم شقا دریغ

بر سر فتاده سبط پیمبر ز پا دریغ

در حرب حق و باطل و توحید شرک شد

آل رسول سخره ی اهل زنا دریغ

فلک نجات رنجه ی جوق دغا فسوس

نوح حیات غرقه ی بحر فنا دریغ

از تشنگی سکندر اقلیم جان هلاک

پنهان به چشمه خضر آب بقا دریغ

با انبساط نهر چه شد کآبروی او

ننهاد کس برابر آبش بها دریغ

بروی کمان کشیده قدر از در خطا

لیک از قضا نکرد خدنگی خطا دریغ

هفتاد و یک تنش همه قربان شدند و باز

از بهر این ذبیح نیامد فدا دریغ

بیگانگی نگر که ز چندین هزار تن

جز تیغ و تیر کس نشدش آشنا دریغ

آن کش وجود موجب ایجادما سوا

غلطان به خون و زنده زید ماسوا دریغ

از تیر و تیغ و دشنه و زوبین و گرز و نی

شد پاره پاره پیکرش از هم جدا دریغ

در خاک و خون محرک افلاک و مانده باز

ساکن به جای خود همه ارض و سما دریغ

آن کو به جود خود دو جهان را وجود داد

خود رفت و ماند ماتمش از بهر ما دریغ

افغان ازین تغابن و افسوس ازین فتن

او تشنه کام گشته و ما زنده وا دریغ

در راه شام قافله ی اهل بیت را

سرهای کشتگان ستم رهنما دریغ

با این عمل به حیرتم از کافری که داشت

دعوی دین و مذهب پیغمبری که داشت