گنجور

 
صفایی جندقی

در شرح این ستم که نگفتم یک از هزار

چون نامه رو سیاهم و چون خامه شرمسار

آن داستان کجا و کجا این بیان سست

از گفت خویش آمدم اینک به اعتذار

این امر ناصواب که شد وضع در زمین

تغییر یافت تا ابد اوضاع روزگار

هر صبح و شام گه ز افق گاه از شفق

گردون ببر لباس غضب پوشد آشکار

روح القدس هر آینه با صد هزار چشم

تا حشر گرید از غم این کشته زار زار

در سوگ این ستم زده فرزند مام دهر

هر شام گیسوان کند از مویه تارتار

دهقان به فرق سنبل و ریحان بهار و دی

خاک سیاه ریزد از این غصه باربار

تا در صف محاربه مخضوب شد به خون

چون لاله خط و زلف جوانان گل عذار

کش آبیار ابر به دامان دشت و کوه

سیلاب خون روان کند از چشم جویبار

گلبرگ وی ز تاب عطش تا بنفشه رنگ

خنجر به جای خیره بروید ز مرغزار

هر شب به فرق اهل عزا تا سحر سپهر

انجم به جای دامن گوهر کند نثار

یک نم به چشم دجله و شط آب شرم نیست

خشکیدی ار نه ز آتش خجلت سراب وار

آمد خزان بهار جوانان هاشمی

یارب دگر مباد خزان را ز پی بهار

آویزدت به دامن دل خارهای غم

روزی اگر به خاک شهیدان کنی گذار

جم بر حصیر ذلت و جن بر سریر جاه

از کین مهر شکوه کنم یا ستیز ماه